رفیق نا رفیق
تابلو روان تابلو LEDي فلاشر تابلو ثابت قاب تابلو روان تابلو پلكسي نوري
✿✿✿ توی مارپله ی زندگی ، مهره نباش که هر چی گفتن بگی باشه ! تاس باش که هر چی گفتی بگن باشه ✿

رفیق نا رفیق


جك و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسكی برند. با همدیگه رخت و خوراك و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جك می كنند و به سوی پیست اسكی راه می افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامی كه نزدیكتر می شوند می بینند كه آن خانه در واقع كاخیست بسیار بزرگ و زیبا كه درون كشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است .
زنی بسیار زیبا در را باز می كند. مردان كه محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند كه چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر كنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور كه می بینید من در این كاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است كه من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراكنی را آغاز می كنند .
جك پاسخ داد: نگران نباشید، برای این كه چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل  بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار كردن شما راه خود را به طرف پیست اسكی ادامه خواهیم داد.

زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند .

حدود نه ماه بعد جك نامه ای از یك دادگاه دریافت می كند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی كه در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از كمی فشار به حافظه می فهمد كه نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است كه یك شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی كه در راه پیست اسكی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟

باب پاسخ داد: بله

جك گفت: یادته كه ما در اصطبل  و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟

باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جك پرسید: آیا ممكنه شما نیمه شب تصادفی به درون كاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟

باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جك كه حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جك معرفی كرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جك دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، باب كه از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جك... من می تونم توضیح بدم.. ما كله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی كردم , حالا چی شده مگه؟

جك احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلك به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 4 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن