تابلو روان تابلو LEDي فلاشر تابلو ثابت قاب تابلو روان تابلو پلكسي نوري
✿✿✿ توی مارپله ی زندگی ، مهره نباش که هر چی گفتن بگی باشه ! تاس باش که هر چی گفتی بگن باشه ✿

کریم


 

شنیده بودم می گویند کریم کسی است که اگر به اش نگویی هم کرم می کند .

 

حاجتی داشتم.حاجتم کربلا بود. به همه ی ائمه گفتم جز ...

 

در حرم حضرت عباس گفتم یا کریم اهل بیت متشکرم .




تاریخ: 10 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

کتاب مفید

 

«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»

 

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

 

«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».

 

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.

میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

 

توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!




تاریخ: 9 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

قاضی

قلمی از قلمدان قاضی افتاد
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

"عبید زاکانی"



تاریخ: 8 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

ایمان کافر


مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.

ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.


ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

 اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.


ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:

نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…



تاریخ: 7 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

وعده


پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!




تاریخ: 6 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

اعتماد اعتقاد امید

 


اعتقاد:
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

 اعتماد:
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ….. چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.

امید:
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید




تاریخ: 5 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

رفیق نا رفیق


جك و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسكی برند. با همدیگه رخت و خوراك و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جك می كنند و به سوی پیست اسكی راه می افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامی كه نزدیكتر می شوند می بینند كه آن خانه در واقع كاخیست بسیار بزرگ و زیبا كه درون كشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است .
زنی بسیار زیبا در را باز می كند. مردان كه محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند كه چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر كنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور كه می بینید من در این كاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است كه من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراكنی را آغاز می كنند .
جك پاسخ داد: نگران نباشید، برای این كه چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل  بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار كردن شما راه خود را به طرف پیست اسكی ادامه خواهیم داد.

زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند .

حدود نه ماه بعد جك نامه ای از یك دادگاه دریافت می كند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی كه در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از كمی فشار به حافظه می فهمد كه نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است كه یك شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی كه در راه پیست اسكی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟

باب پاسخ داد: بله

جك گفت: یادته كه ما در اصطبل  و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟

باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جك پرسید: آیا ممكنه شما نیمه شب تصادفی به درون كاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟

باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جك كه حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جك معرفی كرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جك دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، باب كه از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جك... من می تونم توضیح بدم.. ما كله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی كردم , حالا چی شده مگه؟

جك احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلك به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته.




تاریخ: 4 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

تذکر


 


پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟» جواب داد: «خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش».

 

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»




تاریخ: 7 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

فراموش نكنید

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

 


مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

 

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

 

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

 

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن




تاریخ: 29 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

روز اخر

 

اخرین روزیه كه تو این شهر لجن از خواب پا میشم و دنبال خورشید میگردم!

اسمون خراشها،اسمون این خراب شده رو گرفتن!


اخرین روزیه كه صورتم رو تو این آب لجن میشورم

ریش كسی رو میزنم كه دیگه نمیشناسمش!


از طبقه ی پایین صدای زرزر بچه میاد

اخرین روزیه كه این صدا رو میشنوم!


من بر میگردم شهر خودمون


اخرین روزیه كه تو این هوای شربی نفس میكشم و از ترافیك ذله میشم!

اخرین روزیه كه دنیا رو خاكستری میبینم!


اخرین روزیه كه قهوم رو وایساده میخورم!

این شهر لعنتی هیچی بهم نداده!


خسته ام!

خسته تر از اونم كه بخوام بازم با این شهر بجنگم!


من برمیگردم شهر خودمون!


اخرین روزیه كه لباس كار روغنیم رو میپوشم

اخرین روزیه كه سر كار ساعت میزنم!


فردا فلنگ رو میبندم و میرم

لم میدم كنار رادیو و تو خیال خودم دختر اوازه خونی كه صداش پخش میشه رو میبوسم!


من اینجا دراز كشیدم خیره موندم به سقف ، از طبقه ی پایین صدای جیغ بلند میشه و نمیدونم كجای رویام غلط از آب در اومده!

این اخرین روزیه كه به برگشتن فكر میكنم!!!!




تاریخ: 27 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

مامان و خدا


خدا به ما انگشت داده ولی مامان به ما میگه با چنگال غذا بخور!

خدا به ما صدا داده ولی مامان به ما میگه جیغ نزن!

خدا به ما هوس پفك داده ولی مامان میگه شیر و سبزیجات بهتره!

خدا به ما انگشت داده ولی مامان میگه با دستمال دماغت رو تمیز كن!

خدا آب و گل به ما داده ولی مامان میگه گل بازی نكن!

خدا در قابلمه رو به ما داده تا باهاش بازی كنیم ولی مامان میگه ساكت! بابا خوابه!

خدا به ما انگشت داده ولی مامان میگه باید دستكشات رو دستت كنی!

خدا برامون بارون میبارونه ولی مامان میگه خیس نشیا!

خدا به ما انگشت و گچ و ذغال داده ولی مامان میگه برو دستات رو بشور!


من زیاد زرنگ نیستم ولی یه چیز رو خوب میدونم:

یا مامان داره اشتباه میكنه یا خدا ...................




تاریخ: 26 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

خانه ای از جنس طلا

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

خانم ها:مدتی اندیشه و تعمق کنید...

 

آقایان:از داستان لذت ببرید...

 

روزیروزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور[1] بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیرو زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکارو عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست بهسؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، واگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنانواقعاً چه چیزی می خواهند؟

 

این سؤالیحتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمدبرای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر ازمردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

 

آرتور بهسرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تاکشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... . او با همه صحبت کرد، اماهیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از ویخواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال رابداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی بهاخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

 

وقتی کهآخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیرندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تابا دستمزدش موافقت کند.

 

جادوگر پیرمی خواست که با لُرد لنسلوت[2]، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور وسلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگرپیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایشترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرونپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنینهزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و باآرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. ازاین رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور اینبود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

 

پاسخجادوگر این بود: " آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند".

 

همه مردمآن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور بهوی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیهکرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.

 

ماه عسلنزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود بادلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که بهعمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقیافتاده است؟

 

 

 

زن زیباجواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتارکرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگرهمان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح میدهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟".

 

لنسلوت درمخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشدآنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب درقصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت راتحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا ویبگذراند.

 

اگر شما یکمرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیکخواهد بود؟

 

اگر شما یکزن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

 

آنچهلنسلوت انتخاب کرد این بود:

 

لنسلوت نجیبزاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از اینرو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهدماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشداحترام گذاشته بود.

 

اکنون فکرمی کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است...؟ تا نظر شما چه باشد.




تاریخ: 29 / 9 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

حقیقت آرزو

 

 

 

سال ها پیشپسر یک گاو چران که شغل دوم پدرش تربیت اسب ها بود

 

به خاطردوری از شهر و نداشتن جایی ثابت برای زندگی قادر به ادامه ی تحصیل نبود ان پدر وپسر هر سال از مزرعه ای به مزرعه ای دیگر می رفتند و بابت رام کردن اسب های سرکشپول می گرفتند و گذران زندگی می کردند

 

پسر دوستداشت که درس بخواند اما همیشه در رویا هایش عشق عمیق تری به قلبش گرما می بخشید

 

عشق داشتنمزرعه ای خیلی بزرگ با اصطبل های پر از اسب های قیمتی

 

پسرک عاشقاسب بود او این عشقش را از پدرش به ارث برده بود

 

همین عشقباعث شده بود با پدرش همراه شود و در کنار مادرش

 

در روستایشانکه مدرسه ای برای تحصیل داشت نماند

 

سال ها ازپی هم گذشت تا اینکه پسر فهمید بدون داشتن سواد و تحصیلات عالیه نمیتواند به رویاهایش جامه ی عمل بپوشاند

 

پدر اهی دربساط نداشت که پسر به ان دل خوش کند و با دستمزدی که برای تربیت اسب ها میگرفتندهرگز نمیتوانست حتی برای خود چند اسب بخرد چه برسد به مزرعه ای پر از اصطبل

 

پسرک تصمیمگرفت تا از پدر و مادرش دور شود و برای ادامه ی تحصیل به شهر برود اگر چه دوری ازاسب های سرکشی که پس از مدتی مثل کودکی رام میشدند برایش طاقطت فرسا بود اما پسرکهدف بزرگتری را در سر میپروراند او شب و روز درس میخواند تا جبران سال ها دوری ازمدرسه را بکند تا اینکه بالاخره در کلاس درس مناسب سن خود قرار گرفت او شب ها بهخابگاه میرفت و تا صبح به عشق به تحقق رسیدن ارزو هایش شب را سپری میکرد و روز بعدبا عشق و علاقه دوباره به مدرسه میرفت

 

در همان ایامکه او تمام امتحانات پایان سالش را با نمرات عالی پشت سر گذاشته بود روز امتحانانشا فرا رسید امتحانی که برای همه ی بچه ها نمره اور است

 

موضوع انشاراجع به ارزو ها و شغل اینده بود

 

پسرک مثلهمیشه رویا هایش را روی کاغذ اورد و یک انشای هفت صفحه ای نوشت با تمام توضیحات جزبه جز

 

او نوشت دراینده ای نچندان دور صاحب مزرعه ای 200 هکتاری میشود با اصطبل هایی پر از اسب

 

وسط مزرعهاش امارتی 4000 متری میسازد و همان جا اقامت میکند او در صفحه ی پایانی انشایشنقشه ی مزرعه و ساختمان وسط ان و محل اصطبل ها را هم مو به مو مشخص کرد

 

چند روزبعد که پسر برای دریافت جواب امتحاناتش به مدرسه رفت

 

با کمالتعجب در کنار نمره ی انشایش خطی قرمز دید که روی ان کلمه ی مردود نوشته شده بودپسر شتابان نزد معلم نگارش رفت و علت این امر را پرسید

 

معلم به اوگفت که با وضعیت مالی پدر او موقعیت خانواده اش چنین ارزوی بزرگی جز خیال پروری  و یک مشت دروغ چیزی نیست

 

معلم بهپسر گفت که 2 روز به او فرصت میدهد تا یک انشای حقیقی بنویسد یک انشای منطقی که باعقل جور در بیاید

 

معلم به اوکفت که با این خیال پردازی هایش فقط اینده اش را خراب میکند ان شب پسرک تا صبحنخوابید و به حرف های معلمش فکر میکرد او دلش میخواست با پدرش درد و دل کند پس بهسمت روستایشان روانه شد و در تمام مسیر با خود فکر کرد چه تصمیمی بگیرد

 

وقتی ماجرارا به پدرش گفت پدر از او خواست تا عاقلانه عمل کند

 

اگر بهارزویش ایمان دارد به خاطر نمره و دلخوشی معلمش از ان نگذرد و اگر ارزویش برایش بیارزش است به فکر نمره اش باشد

 

فردای انروز پسر روانه ی شهر شد و همان انشای قبلی را بدون هیچ کم و زیادی تحویل معلمش دادمعلم در کمال تعجب همان انشای قبلی را دید و او را به خاطر لجاجت و کله شقی و خیالپردازی از درس انشا رد کرد تا درس عبرتی برای بقیه ی دانش اموزان شود

 

سال ها ازان ماجرا گذشت تا اینکه معلم انشای مدرسه گروهی از بچه ها را برای گردش علمی و تفریحیبه مزرعه ای خارج از شهر برد

 

مزرعه ایبا اصطبل های پر از اسب و امارتی زیبا در وسط ان او در کمال حیرت صاحب مزرعه راشناخت او کسی نبود جز پسر خیال پرداز و لجوج که سال ها پیش شاگرد کلاس او بود و بهخاطر انشای دور از حقیقتش که امروز به حقیقت پیوسته مردود شده بود

 

معلمشاگردش را در اغوش گرفت و به او گفت

 

که تمامسال های خدمتش در مدرسه دزد رویا های بچه ها بود

 

او میگفتکه بچه ها را از نوشتن و داشتن رویا های بزرگ

 

و بیش ازحد توانشان منع میکرد غافل از اینکه با داشتن عشق واقعی به هر هدف بزرگی حتی ان هاییکه به نظر محال میرسد میتوان رسید او به شاگرد خود افتخار میکرد و خوشحال بود کهاو در این مدت ها اجازه نداده بود کسی رویا هایش را بدزدد.




تاریخ: 29 / 9 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

عروسکچهارم و شاهزاده

روزی عارفپیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول بهتماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصرآورند.

 

عارف بهحضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوانبیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سهعروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان توهستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

 

شاهزادهبا تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولینعروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگرخارج شد.

 

سپس دومینعروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومینعروسک را امتحان نمود.

 

تکه نخ درحالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استادبلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا بهحرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد وسومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سرداده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور اموراتکشورداری خواهم نمود. "

 

عارف پاسخداد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا بهشاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزادهتکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگراین عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

 

عارف پیرپاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسکخارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیمانداستاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کیحرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.




تاریخ: 19 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

پیله ابریشم

 

 

روزیسوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای

بیرونآمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.

ناگهانتقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامهدهد.

 

آن شخصخواست به پروانه کمک کندو با یك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی ازپیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.

 

آن شخص بهتماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پروازكند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد وهرگز نتوانست پرواز کند .

 

آن شخصمهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برایپروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیلهبه او امکان

پرواز دهد.

 

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگرخداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیمو هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.




تاریخ: 13 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دو راهب ویک دختر زیبا

 

دو راهبدر مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.

لبرودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.

از آنجائیکه ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند، منتظر ایستاده بود .

 

یکی ازراهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.

سپس او رااز عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .

راهبها بهراهشان ادامه دادند.

 

اما راهبدومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یهخانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکسدستورات بود ؟ “

 

و ادامهداد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “

 

راهبی کهخانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد

و جوابداد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو توذهنت حمل میکنی ؟! “




تاریخ: 1 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

برادر

 

شخصی بهنام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عیدهنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نوو براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید:" این ماشین مال شماست ، آقا؟"

 

پل سرش رابه علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

 

پسر متعجبشد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون اینكه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

 

البته پلكاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاشاو هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزهدرآورد:

" ایكاش من هم یك همچو برادری بودم."

 

پل مات ومبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشینیه گشتی بزنیم؟"

 

"اوهبله، دوست دارم."

 

تازه راهافتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت:"آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

 

پل لبخندزد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كهتوی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسرگفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

 

پسر ازپله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـزبر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

 

سپس او راروی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاریبابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقتمی تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كههمیشه برات شرح می دم، ببینی."

 

پل در حالیكه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئیماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائیرهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.




تاریخ: 11 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

راز زوج خوشبخت در سالگرد ازدواج

 http://blogs.funeralwise.com/dying/files/2009/12/Hand_Gun_Flowers_and_Blood.jpg

 


روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.

 

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

 

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

 

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

 

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

 

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!




تاریخ: 3 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

پسر یك شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یك ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:

    «برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یك مقدار احساس شرم می‏كنم كه با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی كه تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»

مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یك چك یك میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:

«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یك ترن بگیر!»




تاریخ: 20 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

تاجر ميمون

 http://maadweb.com/wp-content/uploads/2010/06/tagermaymon.jpg

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

 

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

 

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

 

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون




تاریخ: 2 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن