تابلو روان تابلو LEDي فلاشر تابلو ثابت قاب تابلو روان تابلو پلكسي نوري
✿✿✿ توی مارپله ی زندگی ، مهره نباش که هر چی گفتن بگی باشه ! تاس باش که هر چی گفتی بگن باشه ✿

آيا از درآمد خود راضي نيستيد؟

آيا سرمايه لازم براي شروع كسب و كار را نداريد؟

آيابه دنبال يك شغل پر درآمد و راحت هستيد؟

ما شما را راهنمايي ميكنيم.

كليك كنيد


 

 

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط محسن

كیفیت از نوع ژاپنی

درباره کیفیت محصولات و استانداردهای کیفیت در ژاپن بسیار شنیده اید. این داستان هم که در مورد شرکت آی بی ام اتفاق افتاده در نوع خود شنیدنی است. چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و....

برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.

»




تاریخ: 30 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

چه چیزی را بیشتر دوست دارید

زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نمودهدر بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید

"پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد"آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زدحیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"روز بعد آن مرد خودکشی کرد



تاریخ: 29 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

ترك موقعیت

مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بودمسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانممسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی


تاریخ: 28 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

قیمت زیبایی

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیك شد و اجناس او را بررسی كرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتندزن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت كه قیمت همه آنها یكی استاو پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یك قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی كه وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟فروشنده گفت: من هنرمندم .قیمت گلدانی را كه ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است


تاریخ: 27 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه


تاریخ: 25 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

اینجا وآنجا

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدایا مرا ببخش

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است!

نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

دکتر علی شریعتی



تاریخ: 25 / 11 / 1389برچسب:دکتر علی شریعتی,
ارسال توسط محسن

عبادت

من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند .
« دکتر علی شریعتی »


تاریخ: 23 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

تنفر


دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم




تاریخ: 22 / 11 / 1389برچسب:دکتر شریعتی,
ارسال توسط محسن

 

فهم

اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می كنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند

دكتر شریعتی




تاریخ: 21 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

اصالت


منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید

هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«
ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می
شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته
شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما
راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات
تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین
نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی
برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های
مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در
روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی
از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره
نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی
موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف
پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی
راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم
نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم
خونه




تاریخ: 21 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

غصه

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !



تاریخ: 20 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

جوانمرد


اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

کار تیمی

باران به شدت می بارید و مرد اتومبیل خود را در جاده به پیش می راند، ناگهان تعادل اتومبیل به هم خورد و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.
از شانس خوبش، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست اتومبیل را از گل بیرون بکشد.
به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرومی اومد دم در.
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد.
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد، اما اضافه کرد: "بذار ببینم فردریک چی کار می تونه برات بکنه."
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون. وقتی راننده شکل و قیافه قاطر رو دید، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه می شد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش می ارزید.
با هم به کنار جاده رفتند و کشاورز یک سر طناب را به اتومبیل بست و سر دیگرش را محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه به پشت قاطر داد زد: "یالا فردریک، هری، تام، پل، فردریک، تام، هری، پل... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین... آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه... آفرین! موفق شدین!"
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه.
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش پرسید:
"هنوز هم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیر موفق شده باشه... هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادویی در کاره؟!"
کشاورز پاسخ داد: "ببین عزیزم، جادویی در کار نیست."
این کار رو کردم تا حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی می کنه، آخه می دونی... قاطر من کوره!



تاریخ: 18 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

درس بودا


روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود که مردی به حلقه آنان نزدیک شد و از او پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آری، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردی دیگر بر جمع آنان گذشت و پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این بار بودا چنین پاسخ داد: "تصمیم با خود توست."
در این هنگام یکی از مریدان، شگفت زده عرضه داشت: "استاد، امری بسیار عجیب واقع شده است. چگونه شما برای سه پرسش یکسان، پاسخ های متفاوت می دهید؟"
مرد آگاه گفت: "چونکه این سه، افرادی متفاوت بودند که هر یک با روش خود به طلب خدا آمده بود: یکی با یقین، دیگری با انکار و سومی هم با تردید!"




تاریخ: 17 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

بهشت فروش

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.



همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.





- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.




بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.



بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.


هارون نارحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!



تاریخ: 17 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

قدرت شكست ناپذیر خدا هر مانعی را از سر راه بر می دارد. 

 

 

_________________________________________

 

خداوند بخشاینده است و انسان، دریافت كننده.




تاریخ: شنبه 22 / 11 / 1389برچسب:خدا بخشش شكست احسان,
ارسال توسط محسن

حل جدول قسمت "ب"

 

باشگاه فوتبال اتريش:سالزبورگ

باشگاه فوتبال ارژانتين:روزاريو

باشگاه فوتبال هلندي:فاينورد

باشگاه انگليس:آستون ويلا-ارسنال-فولام-

باشگاه ايتاليايي:پارما-كاتانيا

باشگاه پرتغال: ماديرا- فريرا-آمادورا-گيمارش-

باشگاه فرانسه:اوسر

باشگاه فوتبال اسپانیا:مایورکا

بازيكن تيم فوتبال بلکبورن:سانتا کروز

بازيكن تيم ملي فوتبال برزيل:سيسينهو

بازيكن تيم والنسیا:مورینتس

بازيكن قرن فوتبال المان:بکنبایر





ادامه مطلب...
تاریخ: 15 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

زندانی

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !.



تاریخ: 14 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

فروغ فرخزاد

در دیماه سال 1313 در محله امیریه تهران از پدر و مادری تفرشی پا به عرصه وجود نهاد. ‌پدرش محمد فرخ زاد یك نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یك خانواده نه نفری بود. ‌چهار برادر به نامهای امیر مسعود، ‌مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا. ‌

 

 

پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. ‌در همین زمان تحت تاثیر پدرش كه علاقمند به شعر و ادبیات بود. ‌كم كم به شعر روی آورد. ‌و دیری نپائید كه خود نیز به سرودن پرداخت. ‌خودش می‌گوید كه " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می‌ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. ‌"

در سال 1329 در حالی كه 16 سال بیشتر نداشت با نوه خاله مادرش پرویز شاپور كه 15 سال از او بزرگتر بود ازدواج كرد. ‌این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. ‌چیزی كه در خانه پدری نیافته بود. ‌پس از پایان كلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می‌رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می‌پردازد. ‌از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست. می گویند كه او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می‌كند.

اولین مجموعه شعر او به نام " اسیر " در سال 1331 در سن 17 سالگی منتشر می‌گردد. ‌كم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می‌رسد.

 

با به چاپ رسیدن شعر " گنه كردم گناهی پر ز لذت" در یكی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می‌شود و فروغ را بدكاره می‌خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی‌های فراوان قرار می‌گیرد. ‌

" گریزانم از این مردم كه با من به ظاهر همدم و یكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "

در سال 1332 با شوهرش به اهواز می‌رود. ‌دیری نمی‌پاید كه اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می‌شود. حتی تولد كامیار پسرشان نیز نمی‌تواند پایه‌های این زندگی را محكم سازد. ‌سرانجام فروغ در سال 1334 از شوهرش جدا می‌شود. قانون فرزندش را از او می‌گیرد. ‌حتی حق دیدنش را. ‌فروغ ‌16 سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید. ‌

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ‌های مرا تكه تكه می‌كردند

وقتی كه چشم‌های كودكانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می‌بستند

و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من

فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید

چیزی نبود. ‌هیچ چیز بجز تیك تاك ساعت دیواری

دریافتم: ‌باید، ‌باید، ‌باید

دیوانه وار دوست بدارم

 

*سفر به ایتالیا

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.

*آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.

در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

*مجموعه‌های از كارهای فروغ فرخزاد

الف: ‌مجموعه شعر

ـ اسیر 1331

ـ دیوار 1336

ـ عصیان 1338

ـ تولدی دیگر 1341

و مجموعه نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

*ب: ‌در حوزه سینما

ـ پیوندفیلم (یك آتش) كه در سال 1341 در دوازدهمین جشنواره فیلم‌های كوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایسته دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. ‌سفارش موسسه ملی كانادا به گلستان فیلم بود.

ـ همكاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)

ـ مدیر تهیه فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به كارگردانی ابراهیم گلستان

ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه كاره ( دریا ) محصول گلستان فیلم

ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان كه در زمستان سال 1342 برنده جایزه بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.

ـ بازی در نمایشنامه ( شش شخصیت در جست‌وجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال 1342

ـ و در سال 1344 از طرف یونسكو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه‌ای. ‌در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد. ‌

دهمین جشنواره فیلم ( اوبرهاوزن) آلمان جایزه بزرگ خود را برای فیلم‌های مستند به یاد فروغ نام گذاری كرد.

فروغ فرخزاد سرانجام در 24 بهمن سال 1345 به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ‌26 بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی كه برف می‌بارید به خاك سپرده شد. ‌




تاریخ: 15 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

انتخاب نام دختر با دانستن معنی آن

آسا       

مانند

 

آفرين    

تشويق

 

بلور      

کريستال

 

بنفشه    

گل بنفشه

 

تهمينه    

يکي از شخصيتهاي شاهنامه

....................

 



ادامه مطلب...
تاریخ: 17 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

سونا

در تمامي جهان سونا تفريحي جذاب و پرطرفدار به حساب مي‌آيد. علاقه‌مندان به سونا مي‌گويند كمتر كاري است كه همانند سونا، باعث آرامش جسمي و روحي ما شود.

آنها معتقدند كمتر چيزي مانند سونا آنان را به آرامش مي‌رساند. اما در عين حال بايد دانست اين تفريح مي‌تواند براي برخي از افراد خطرناك محسوب شود و مشكلاتي را ايجاد كند. پس بهتر است قبل از استفاده از سونا، در مورد وضعيت و سلامت خود با پزشك مشورت كنيد.

 

 

 

دلايلي براي استفاده از سونا

 

 

 

شكي نيست كه سونا باعث تغييراتي در عملكرد بدن مي‌شود. به عنوان مثال در عرض چند دقيقه، درجه حرارت پوست مي‌تواند به 40 درجه سانتي‌گراد برسد و ضربان قلب افزايش يابد. اما تاثير اين تغييرات بر سلامتي بدن ما چيست؟

 

 

 

افزايش مقاومت در مقابل بيماري‌ها

 

 

 

با توجه به مطالعاتي كه در 2 كشور فنلاند و آلمان انجام شده، سونا بدن را در حالتي مانند تب قرار مي‌دهد و با اين كار سيستم ايمني بدن را تحريك مي‌كند. در نتيجه، افرادي كه به طور منظم از سونا استفاده مي‌كنند 30 درصد كمتر از سايرين به آنفلوآنزا يا سرماخوردگي دچار مي‌شوند.

 

 

 

سوزاندن كالري بيشتر

 

 

 

با توجه به افزايش ضربان قلب و انجام عمل تعريق، يك جلسه سونا به تنهايي مي‌تواند حدود 300 كالري را بسوزاند.

 

بهبود استرس و خواب بهتر

 

 

 

علاقه‌مندان به سونا آن را راهي ايده‌آل براي كاهش استرس و بهبود حال روحي خود مي‌دانند. سونا رفتن قبل از خواب نيز باعث مي‌شود كه شما خوابي خوب و آرام را تجربه كنيد.

 

 

 

آرامش و بهبود درد

 

 

 

از آنجا كه سونا باعث افزايش گردش خون مي‌شود، مي‌تواند به تسكين درد كمك شاياني كند.

 

 

 

چه زماني سونا مضر است؟

 

 

 

گروه خاصي از مردم، بويژه افرادي با مشكلات قلبي بايد براي رفتن به سونا بيشتر احتياط كرده و در اين زمينه با پزشك مشورت كنند. به علاوه افرادي كه مبتلا به بيماري‌هاي التهابي هستند، تب دارند يا دچار جراحت شده‌اند نيز نبايد به سونا بروند. همچنين افرادي كه بيماري‌هاي واگيردار دارند بايد از سوناي خصوصي استفاده كنند. بهتر است مدت زماني كه در سونا حضور داريد به ميزان 15 تا 20 دقيقه بيشتر نباشد و پس از بيرون آمدن از سونا 2تا 4 ليوان آب بنوشيد. بلافاصله پس از خوردن غذا و در حالي كه معده پر است نيز نبايد وارد سونا شد.

 

 

 

 

در ضمن دقت كنيد كه سونا هرگز جاي ورزش را نخواهد گرفت. پس برنامه ورزشي خود را حذف نكنيد.

 

 

 

در ضمن اگر احساس خوبي نداريد به سونا نرفته و زماني كه حس مي‌كنيد حالت‌هايي مانند سرگيجه يا تنگي نفس و نظاير آن به شما دست مي‌دهد، سريع محيط سونا را ترك كنيد.




تاریخ: 14 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

تاثیر تغذیه بر ورزش

شاید فقط یک ورزشکار حرفه ای از ارزش تغذیه در انجام ورزش ها آگاه باشد و به خوبی

نقش تغییراتی را که رژیم غذایی در بهبود انجام تمرینات دارد را درک کند.

شواهد بسیاری نشان دهنده رابطه بین مصرف غذا و انجام ورزش ها هستند. همچنین یک رژیم

غذایی بد، به طور یقین اثر منفی بر انجام حرکات ورزشی، حتی اگر به صورت غیر حرفه ای

باشند، دارد. یک رژیم غذایی که شامل مقدار کافی از کالری، ویتامین ها، مواد معدنی و

پروتئین باشد، انرژی لازم برای انجام یک مسابقه و یا یک ورزش تفریحی را تامین می

کند.

توصیه های لازم در این زمینه:



ادامه مطلب...
تاریخ: 12 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

چند نكته مهم روانشناسي

حتما بخوانيد ودر زندگي خود آنها رابه كار بگيريد تا موفق شويد......

 

 

 

 

میدانی فرق بین خردمند و نادان چیست؟

 

برایت می گویم: خردمند از اشتباهات دیگران و نادان از اشتباهات خود پند می گیرند!

 

- یادت باشد: اگر نتوانی ناملایمات کوچک را تحمل کنی، هرگز نمی توانی کارهای بزرگ انجام دهی!

 

- به یاد بسپار: بازنده ترین افراد، کسانی هستند که هرگز دست به هیچ کاری نمی زنند!

 

- موفقیت تنها هنگامی در تو را می زند که مهیای فرصت ها باشی!

 

- هرگز آرزو مکن تا جز خویشتن خویش کسی باشی، اما بکوش تا بهترین خویشتن خویش باشی!

 

- یادت باشد: هدفی که به درستی تعیین شده باشد، نیمی از آن تحقق یافته است!

 

- به یاد داشته باش: هنگامی که دیگران را گمراه می کنی، بیشتر از زمانی که آنها را آشکارا می رنجانی از تو متنفر می شوند!

 

- بسیاری از فشارهای عصبی، از بعضی از عادت ها ناشی می شوند، بنابراین عادت های خود را ترک کنید و در عوض، چند بار در روز کارهای دیگری انجام دهید!

 

- روابط خوب اجتماعی، راه ساده و لذت بخشی است برای غلبه بر فشارهای روانی!

 

- به یاد بسپار: یکی از راه های شیرین ساده زیستن، "مردم داری" است!

 

- از انجام کارها لذت ببرید، وانمود کنید که اوضاع بر وفق مرادتان است و بیشتر به قوه تخیل خود متوسل شوید تا به عقلتان!

 

یک  نکته مهم! تغییر را خوب تعبیر کنید!

 

- می توانید با پذیرفتن ویژگی های سطحی یک فرد آرام، به آرامش برسید. آرام بایستید، فک هایتان را روی هم فشار ندهید، انگشت هایتان را به هم گره نکنید و صورت خندانی داشته باشید!

 

- به خاطر بسپار: هر کم عقلی می تواند انتقاد کند و بد و بیراه بگوید و اغلب کم عقل ها هم همین کار را می کنند!

 

- یادت باشد: بهترین راه برای تحقق رویا، از خواب بیدار شدن است!

 

- احمقانه است مطلبی بیاموزیم که بعدا فراموش کنیم!

 

- یادت باشد: روزی یک ساعت خواب کمتر، پنج سال به عمر کاری شما می افزاید!

 

- به خاطر بسپار: کسانی که نمی توانند گذشته را به یاد آورند، محکومند که آن را تکرار کنند!

 

- فراموش مکن: اگر می خواهید اهمیت مشکلات امروزتان را بدانید، فرض کنید که اگر چند سال بعد، به این مشکلات نگاه کنید، تا چه اندازه مهم خواهند بود!

 

- در دو طرف استخوان بینی، نقطه ای وجود دارد که به نقطه "آرامش" معروف است. آن نقطه ها و دور چشمانتان را به آرامی بمالید و ببینید که فشار روانی، چگونه از بین می رود!

 

- مطمئن باشید! اگر بخواهید به همه جا برسید، به هیچ جایی نمی رسید!

 

- به یاد بسپار: نقطه ضعفتان را شناسایی کنید و برای رفع آن از همین حالا کاری صورت دهید.

 

- می دانی، یکی از همین روزها، یعنی، هیچکدام از این روزها!

 

- خوشبختی چیزی نیست که آن را جایی بجویی و سپس بیابی. خوشبختی چیزی است که می باید، خود آن را خلق کنی!

 

- برندگان، همواره تلقی و ارزیابی مثبتی نسبت به خود دارند!

 

- به خاطر بسپار: آنگاه که خود را پذیرفته باشی، دیگران و نقطه نظراتشان را نیز به مراتب ساده تر خواهی پذیرفت!

 

- فرصت ها نه در شغل تو، بلکه در درون خودت جای دارند!

 

- می بایست رفته رفته خود را با تصویر ذهنی ایده آلی که از خود ترسیم کرده ای، منطبق کنی!

 

- موفقیت، مجموعه ای است از تلاش های کوچک روزانه!

 

- یادداشت کنید: سطل ذهنتان را از زباله رنجها، نگرانی ها، کینه ها و احساس گناه پاک کنید!

 

- به خاطر بسپار: دل شیر داشته باشد، اما کاردانی روباه را فراموش نکن!

 

- به خاطر بسپار: بر پشت زین نشستن کافی نیست، باید چگونه افتادن را هم آموخت!

 

- فراموش نکن: حتی اگر در مسیر درست راه بروید، اگر آنجا بنشینید از رویتان عبور می کنند!

 

- اگر نمی دانید که چگونه حرف بزنید، بهتر این است که سکوت کردن را بیاموزید!

 

- فراموش نکن: می توان از سوراخ سوزن به تماشای بهشت نشست!

 

- به خاطر بسپار: در سختی ها، بر امیدتان متمرکز شوید، نتیجه همواره رضایت بخش خواهد بود!

 

- مهم ترین قدم در جهت تحقق خواسته هایتان در زندگی، آن است که نخست بدانید "چه می خواهید!؟"

 

- به یاد بسپار: وقتی خوشحال هستید، مطمئنا ناراحت نیستید؛ پس احساستان را با خنده نشان دهید!

 

- در وجود درخت، نوعی آرامش نهفته است، درخت مناسبی را در نزدیکی خودتان انتخاب کنید و هر وقت احساس خستگی و فشار کردید به آنجا بروید!

 

- به خاطر داشته باش: آرامش مثل سرماخوردگی مسری است. از بودن در کنار افراد آرام، لذت ببرید!

 

- اگر چیزی را می خواهید، ساده تر این است که آن را مطرح کنید، تا اینکه منتظر شوید تحویلتان بدهند!

 

- بطور خودآگاه با مشکل روبرو شوید که این پیروزی بزرگی است!




تاریخ: 13 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

داستان تلخ در قصابی

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .

 

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

 

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

 

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

 

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

 

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

 

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

 

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

 

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

 

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

 

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

 

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

 

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....

 

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

 

جوون گفت: چرا

 

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه .....

 

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.




تاریخ: 12 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

چشم درد و راهب

 

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

 

پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.

 

به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.

 

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند .

 

همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.

 

بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند.

 

او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟

 

مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."

 

مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

 

براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.

تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن.

 




تاریخ: 11 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

کریم


 

شنیده بودم می گویند کریم کسی است که اگر به اش نگویی هم کرم می کند .

 

حاجتی داشتم.حاجتم کربلا بود. به همه ی ائمه گفتم جز ...

 

در حرم حضرت عباس گفتم یا کریم اهل بیت متشکرم .




تاریخ: 10 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 

کتاب مفید

 

«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»

 

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

 

«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».

 

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.

میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

 

توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!




تاریخ: 9 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

قاضی

قلمی از قلمدان قاضی افتاد
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

"عبید زاکانی"



تاریخ: 8 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

ایمان کافر


مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.

ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.


ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

 اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.


ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:

نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…



تاریخ: 7 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

وعده


پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!




تاریخ: 6 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

اعتماد اعتقاد امید

 


اعتقاد:
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

 اعتماد:
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ….. چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.

امید:
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید




تاریخ: 5 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

رفیق نا رفیق


جك و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسكی برند. با همدیگه رخت و خوراك و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جك می كنند و به سوی پیست اسكی راه می افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامی كه نزدیكتر می شوند می بینند كه آن خانه در واقع كاخیست بسیار بزرگ و زیبا كه درون كشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است .
زنی بسیار زیبا در را باز می كند. مردان كه محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند كه چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر كنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور كه می بینید من در این كاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است كه من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراكنی را آغاز می كنند .
جك پاسخ داد: نگران نباشید، برای این كه چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل  بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار كردن شما راه خود را به طرف پیست اسكی ادامه خواهیم داد.

زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند .

حدود نه ماه بعد جك نامه ای از یك دادگاه دریافت می كند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی كه در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از كمی فشار به حافظه می فهمد كه نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است كه یك شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی كه در راه پیست اسكی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟

باب پاسخ داد: بله

جك گفت: یادته كه ما در اصطبل  و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟

باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جك پرسید: آیا ممكنه شما نیمه شب تصادفی به درون كاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟

باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جك كه حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جك معرفی كرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جك دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، باب كه از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جك... من می تونم توضیح بدم.. ما كله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی كردم , حالا چی شده مگه؟

جك احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلك به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته.




تاریخ: 4 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

عنوان : شب هم آهنگی

 

 

لب‌ها می لرزند. 

 

 

 

شب می تپد.

 

 

 

جنگل نفس می کشد.

 

 

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.

 

 

انگشتان شبانه ات را می فشارم ، 

 

 

 

و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.

 

 

به سقف جنگل می نگری:

 

 

 

         ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.

 

 

    بی اشک ، 

 

 

 

            چشمان تو نا تمام است،

 

 

 

                       و نمناکی جنگل نارساست.

 

 

دستانت را می گشایی ، 

 

 

 

                         گره تاریکی می گشاید.

 

 

                     لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.

 

 

        می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند. 

 

 

        بیا با جاده پیوستگی برویم.

 

 

           خزندگان در خوابند.

 

  

 

 

                    دروازه ابدیت باز است.

 

                                            

 

                                              آفتابی شویم.

 

 

چشمان را بسپاریم ، که مهتاب آشنایی فرود آمد.

 

 

                     لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.

 

 

در خواب درختان نوشیده شویم ، 

 

  

 

                       که شکوه روییدن در ما می گذرد.

 

 

باد می شکند ، شب راکد می ماند. 

 

 

 

                                 جنگل از تپش می افتد.

 

 

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ،  

 

 

 

              و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.

 

 

 

   جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، 

 

 

                   و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.

 

 

 

سهراب سپهری


تاریخ: 3 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن
دانلود دستور پخت 60 نو غذا و سالاد




ادامه مطلب...
تاریخ: 2 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

۱۰ عادت مانکن‌ها......

تقریبا همه ما این را می‌‌دانیم که کلید کاهش وزن و تناسب اندام، کمتر خوردن و بیشتر ورزش کردن است. اما چند نفرمان برای جلوگیری از چاقی و اضافه وزن به آن عمل می‌‌کنیم؟ به نظر می‌‌رسد برای کاهش وزن و تناسب اندام رعایت همین دو نکته کافی باشد اما بعضی وقت‌ها پیش می‌‌آید که نمی‌‌توانیم از خوردن بعضی چیزها بگذریم یا گاهی شرایطش جور نمی‌شود که برویم و ورزش کنیم. حالا با این اوصاف، چگونه می‌‌توانیم با موفقیت به وزن ایده‌آل‌مان برسیم؟۱۰ توصیه ‌زیر که از عادات روزمره تعدادی از مانکن‌های مشهور اقتباس شده، می‌تواند کمک‌تان کند...

بقیه در ادامه مطلب......

ادامه مطلب...
تاریخ: 1 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

تذکر


 


پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟» جواب داد: «خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش».

 

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»




تاریخ: 7 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

خانه ای از جنس طلا

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

عنوان : هجرانی

 

به ادامه برويد



ادامه مطلب...
تاریخ: 17 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دره خاموش :سهراب سپهري

 

سکوت ، بند گسسته است.

 

کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

 

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر.

به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .

 

چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،

به راه ، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

کشیده خنجر خاری.

 

غروب پر زده از کوه.

به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.

غمی بزرگ ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون دره تاریک

سکوت بند گسسته است.

 

 




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن