خانه ای از جنس طلا
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
خانم ها:مدتی اندیشه و تعمق کنید...
آقایان:از داستان لذت ببرید...
روزیروزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور[1] بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیرو زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکارو عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست بهسؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، واگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنانواقعاً چه چیزی می خواهند؟
این سؤالیحتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمدبرای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر ازمردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور بهسرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تاکشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... . او با همه صحبت کرد، اماهیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از ویخواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال رابداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی بهاخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی کهآخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیرندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تابا دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیرمی خواست که با لُرد لنسلوت[2]، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور وسلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگرپیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایشترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرونپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنینهزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و باآرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. ازاین رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور اینبود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخجادوگر این بود: " آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند".
همه مردمآن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور بهوی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیهکرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسلنزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود بادلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که بهعمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقیافتاده است؟
زن زیباجواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتارکرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگرهمان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح میدهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟".
لنسلوت درمخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشدآنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب درقصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت راتحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا ویبگذراند.
اگر شما یکمرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیکخواهد بود؟
اگر شما یکزن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
آنچهلنسلوت انتخاب کرد این بود:
لنسلوت نجیبزاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از اینرو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهدماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشداحترام گذاشته بود.
اکنون فکرمی کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است...؟ تا نظر شما چه باشد.
حقیقت آرزو
سال ها پیشپسر یک گاو چران که شغل دوم پدرش تربیت اسب ها بود
به خاطردوری از شهر و نداشتن جایی ثابت برای زندگی قادر به ادامه ی تحصیل نبود ان پدر وپسر هر سال از مزرعه ای به مزرعه ای دیگر می رفتند و بابت رام کردن اسب های سرکشپول می گرفتند و گذران زندگی می کردند
پسر دوستداشت که درس بخواند اما همیشه در رویا هایش عشق عمیق تری به قلبش گرما می بخشید
عشق داشتنمزرعه ای خیلی بزرگ با اصطبل های پر از اسب های قیمتی
پسرک عاشقاسب بود او این عشقش را از پدرش به ارث برده بود
همین عشقباعث شده بود با پدرش همراه شود و در کنار مادرش
در روستایشانکه مدرسه ای برای تحصیل داشت نماند
سال ها ازپی هم گذشت تا اینکه پسر فهمید بدون داشتن سواد و تحصیلات عالیه نمیتواند به رویاهایش جامه ی عمل بپوشاند
پدر اهی دربساط نداشت که پسر به ان دل خوش کند و با دستمزدی که برای تربیت اسب ها میگرفتندهرگز نمیتوانست حتی برای خود چند اسب بخرد چه برسد به مزرعه ای پر از اصطبل
پسرک تصمیمگرفت تا از پدر و مادرش دور شود و برای ادامه ی تحصیل به شهر برود اگر چه دوری ازاسب های سرکشی که پس از مدتی مثل کودکی رام میشدند برایش طاقطت فرسا بود اما پسرکهدف بزرگتری را در سر میپروراند او شب و روز درس میخواند تا جبران سال ها دوری ازمدرسه را بکند تا اینکه بالاخره در کلاس درس مناسب سن خود قرار گرفت او شب ها بهخابگاه میرفت و تا صبح به عشق به تحقق رسیدن ارزو هایش شب را سپری میکرد و روز بعدبا عشق و علاقه دوباره به مدرسه میرفت
در همان ایامکه او تمام امتحانات پایان سالش را با نمرات عالی پشت سر گذاشته بود روز امتحانانشا فرا رسید امتحانی که برای همه ی بچه ها نمره اور است
موضوع انشاراجع به ارزو ها و شغل اینده بود
پسرک مثلهمیشه رویا هایش را روی کاغذ اورد و یک انشای هفت صفحه ای نوشت با تمام توضیحات جزبه جز
او نوشت دراینده ای نچندان دور صاحب مزرعه ای 200 هکتاری میشود با اصطبل هایی پر از اسب
وسط مزرعهاش امارتی 4000 متری میسازد و همان جا اقامت میکند او در صفحه ی پایانی انشایشنقشه ی مزرعه و ساختمان وسط ان و محل اصطبل ها را هم مو به مو مشخص کرد
چند روزبعد که پسر برای دریافت جواب امتحاناتش به مدرسه رفت
با کمالتعجب در کنار نمره ی انشایش خطی قرمز دید که روی ان کلمه ی مردود نوشته شده بودپسر شتابان نزد معلم نگارش رفت و علت این امر را پرسید
معلم به اوگفت که با وضعیت مالی پدر او موقعیت خانواده اش چنین ارزوی بزرگی جز خیال پروری و یک مشت دروغ چیزی نیست
معلم بهپسر گفت که 2 روز به او فرصت میدهد تا یک انشای حقیقی بنویسد یک انشای منطقی که باعقل جور در بیاید
معلم به اوکفت که با این خیال پردازی هایش فقط اینده اش را خراب میکند ان شب پسرک تا صبحنخوابید و به حرف های معلمش فکر میکرد او دلش میخواست با پدرش درد و دل کند پس بهسمت روستایشان روانه شد و در تمام مسیر با خود فکر کرد چه تصمیمی بگیرد
وقتی ماجرارا به پدرش گفت پدر از او خواست تا عاقلانه عمل کند
اگر بهارزویش ایمان دارد به خاطر نمره و دلخوشی معلمش از ان نگذرد و اگر ارزویش برایش بیارزش است به فکر نمره اش باشد
فردای انروز پسر روانه ی شهر شد و همان انشای قبلی را بدون هیچ کم و زیادی تحویل معلمش دادمعلم در کمال تعجب همان انشای قبلی را دید و او را به خاطر لجاجت و کله شقی و خیالپردازی از درس انشا رد کرد تا درس عبرتی برای بقیه ی دانش اموزان شود
سال ها ازان ماجرا گذشت تا اینکه معلم انشای مدرسه گروهی از بچه ها را برای گردش علمی و تفریحیبه مزرعه ای خارج از شهر برد
مزرعه ایبا اصطبل های پر از اسب و امارتی زیبا در وسط ان او در کمال حیرت صاحب مزرعه راشناخت او کسی نبود جز پسر خیال پرداز و لجوج که سال ها پیش شاگرد کلاس او بود و بهخاطر انشای دور از حقیقتش که امروز به حقیقت پیوسته مردود شده بود
معلمشاگردش را در اغوش گرفت و به او گفت
که تمامسال های خدمتش در مدرسه دزد رویا های بچه ها بود
او میگفتکه بچه ها را از نوشتن و داشتن رویا های بزرگ
و بیش ازحد توانشان منع میکرد غافل از اینکه با داشتن عشق واقعی به هر هدف بزرگی حتی ان هاییکه به نظر محال میرسد میتوان رسید او به شاگرد خود افتخار میکرد و خوشحال بود کهاو در این مدت ها اجازه نداده بود کسی رویا هایش را بدزدد.
عروسکچهارم و شاهزاده
روزی عارفپیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول بهتماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصرآورند.
عارف بهحضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوانبیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سهعروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان توهستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزادهبا تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولینعروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگرخارج شد.
سپس دومینعروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومینعروسک را امتحان نمود.
تکه نخ درحالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استادبلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا بهحرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد وسومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سرداده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور اموراتکشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخداد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا بهشاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزادهتکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگراین عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیرپاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسکخارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیمانداستاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کیحرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
پیله ابریشم
روزیسوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرونآمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهانتقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامهدهد.
آن شخصخواست به پروانه کمک کندو با یك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی ازپیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص بهتماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پروازكند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد وهرگز نتوانست پرواز کند .
آن شخصمهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برایپروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیلهبه او امکان
پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگرخداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیمو هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.
دو راهب ویک دختر زیبا
دو راهبدر مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لبرودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائیکه ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند، منتظر ایستاده بود .
یکی ازراهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او رااز عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها بهراهشان ادامه دادند.
اما راهبدومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یهخانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکسدستورات بود ؟ “
و ادامهداد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “
راهبی کهخانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جوابداد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو توذهنت حمل میکنی ؟! “
برادر
شخصی بهنام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عیدهنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نوو براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید:" این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش رابه علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجبشد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون اینكه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پلكاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاشاو هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزهدرآورد:
" ایكاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات ومبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشینیه گشتی بزنیم؟"
"اوهبله، دوست دارم."
تازه راهافتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت:"آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخندزد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كهتوی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسرگفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر ازپله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـزبر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او راروی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاریبابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقتمی تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كههمیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالیكه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئیماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائیرهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
راز زوج خوشبخت در سالگرد ازدواج
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.
سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.
وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"
همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!
پسر یك شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یك ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یك مقدار احساس شرم میكنم كه با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی كه تمام دبیرانم با ترن جابجا میشوند.»
مدتی بعد نامهای به این شرح همراه با یك چك یك میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یك ترن بگیر!»
تاجر ميمون
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون