عنوان : هجرانی
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
کهمرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
احمد شاملو
عنوان : پایتخت عطش
آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه
بر درگاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند.
پیجوی آن سایه بزرگم
من که عطش خشک دشت را باطل می کند
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر بارانبسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشک رود
از وحشت هرگزسخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویشمی جوید
ای شب تشنه!
خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
کنار تو را ترک گفته ام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرندهتهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش میگذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
درجلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم
در اینسرا بچه
آیا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
کهزمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکیهست
که خاطره اش عریانم می کند...
احمد شاملو
نظرات شما عزیزان: