تابلو روان تابلو LEDي فلاشر تابلو ثابت قاب تابلو روان تابلو پلكسي نوري
✿✿✿ توی مارپله ی زندگی ، مهره نباش که هر چی گفتن بگی باشه ! تاس باش که هر چی گفتی بگن باشه ✿

جان گرفته:سپهري

 

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :

 

مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،

پا شد از جا در میان سایه و روشن ،

بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده

و به خاک روز های رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می راند.

سر گذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.

من به فرصت که یابم بر تو می تازم.

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.

با خیالت می دهم پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد ،

در تپش هایت فرو ریزد.

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم می لغزید بر یک طرح شوم.

می تراود از تن من درد.

نغمه می آورد بر مغزم هجوم.




تاریخ: 8 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دلسرد:سهرب سپهري

قصه ام دیگر زنگار گرفت:

 

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او ،

گویدم دل : هوس لبخندی است.

 

خیره چشمانش با من می گوید :

کو چراغی که فروزد دل ما ؟

هر که افسرد به جان ، با من گفت :

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

 

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

 

باد نمناک زمان می گذرد ،

رنگ می ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف ،

سر نگون خواهد شد بر سرما.

 

گاه می لرزد باروی سکوت :

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید ،

چشم ها در شب می پایند !

 

تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،

بایدم دست به دیوار گرفت ،

با نفس های شبم پیوندی است :

قصه ام دیگر زنگار گرفت.

 

 




تاریخ: 6 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دره خاموش :سهراب سپهري

 

سکوت ، بند گسسته است.

 

کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

 

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر.

به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .

 

چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،

به راه ، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

کشیده خنجر خاری.

 

غروب پر زده از کوه.

به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.

غمی بزرگ ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون دره تاریک

سکوت بند گسسته است.

 

 




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن